کتاب «یک روز دیگر»، روایتی ساده و دلنشین از پسری است که با روح مادرش ملاقات میکند. دیشب خواندن این کتاب را تمام کردم. کتاب احساسات آدم را نسبت به پدر و مادر و رفتارهای خودش برمیانگیزد. برای من، مطالعه کتاب چیز هیجانانگیزی نداشت و درواقع هیجانانگیز بودنش در ساده بودن روایت و پیش پا افتاده بودن موضوعش بود: بیتوجهیهای ما به پدر و مادر و مهر فراوان آنها به ما.
من همیشه با این سؤال درگیر بودهام که وظیفه واقعیام نسبت به پدر و مادرم چیست؟ باید آنها را بگذارم و بروم یا به اصطلاح عصای دستشان شوم و در بند نرفتن باشم؟
با توجه به شرایط خانوادگی و عصای دست شدن برادرهایم، من در تمام سالها به جدا شدن از خانواده در موقعیت مناسب شغلی و دانشگاهی تشویق و ترغیب میشدم. هنوز هم میشوم. اما خواندن و دیدن کتابها و فیلمهایی با چنین بار معنایی، همیشه مرا دو به شک میندازد. آیا باید آنقدر دور شوم که به تماس تصویری و تلفنی بسنده کنم؟ یا بهتر است دانشگاه خوب و نزدیکی کنار خانواده انتخاب کنم تا بعدها حسرت نبودن پیششان را نخورم؟
ظاهر زندگی و محیطی نو در شهری که هیچکس مرا نخواهد شناخت، جذاب و دلفریب است. با اینحال من همیشه به ته خط فکر میکنم. به آنجا که روزهای زندگی پشت هم سپری شده است. به این که یک روز همانطور که با شخصیت اصلی داستان، چیک بنهتو، تماس گرفتند و مرگ مادرش را به او اطلاع دادند، قرار است با من تماس بگیرند. آن لحظه چقدر افسوس میخورم؟
این میزان افسوس خوردن است که برایم اهمیت دارد. وگرنه اصل جدا شدن از خانواده انکار نشدنی است. چیزی که برای من گاهی دغدغه میشود، این است که چطور شرابط را به گونهای مدیریت کنم که افسوسی عمیق بر دلم نماند.
نتیجه این دغدغهها و سوالها، تا الآن گاهی توجه بیشتر به خانواده و دراصل سپردن جریان زندگی به خود زندگی بوده. مشکلات این چنینی زندگی برعکس مسائل ریاضی و منطقی، فرمول نمیشناسند و بیشتر مثل جریان یک رودخانه، آدم را به جلو پیش میبرند. هر روز که مادرم را میبوسم، جریان کمی ملایمتر میشود. گاهی که بدخلقی میکنم و زمانی را به آنها اختصاص نمیدهم، دغدغهها هجوم میآورند و موج بلند تر میشوند. اما چه میشود کرد؟ تلاش در حد توان و زمان برای شرایط بهتر و در نهایت رها کردن افسار سرنوشت به سمتی که ما را میبرد.
+ سومین کتاب مطالعهشده از چالش ۱۲ کتابِ گودریدز امسال.
مغزم درحال ترکیدن است. از دیروز در ذهنم دارم با شخصی صحبت میکنم. هی صحبت میکنم، هی صحبت میکنم و صحبتهایم تمامی ندارند. دیشب خوابم نبرد، چون با او حرف میزدم. صبح که بیدار شدم، هر لحظه جملاتی در ذهنم ساخته میشد. یک مکالمهی ذهنی را مینوشتم، حس میکردم، یک مکالمه را زندگی میکردم و دوباره از اول. دوباره با کسی در ذهنم حرف میزدم. حرفهایی که مدتها بود پوسیده بودند. حرفهایی که حالا فقط در یک روز خاص میتوانستم تخلیهشان کنم. و در سایر روزها، باید در ذهنم آنها را تحمل کنم. خسته شدم. حتی الان که دوباره و دوباره درحال مکالمه ذهنیام، خسته شدهام. دلم میخواست همان بار اول به ذهنم بگویم دست از سرم بردار! اینقدر حرف نزن! کارهایی در زندگی دارم که توجه مرا طلب میکنند. ولم کن.
با کسی حرف میزدم که از رشتهای که قرار است در دانشگاه بخوانم میپرسید. گفتم روانشناسی. همانطور که هر کسی به آدم میرسد و فکر میکند در مورد رشتهای که در نظر داری بیشتر از تو اطلاعات دارد (منکر این نیستم که خیلیوقتها دارند و استفاده میکنم)، شروع کرد به گفتن اطلاعات پراکندهای درمورد روانشناسی. مثلاً فرق روانشناس با روانکاو! به من یادآوری کرد که نمیتوانم در آینده قرص تجویز کنم. گفتم بله، میدانم. گفت با مدرک کارشناسی میتوانی یک کار کوچکی در حد مشاوره راه بیاندازی. برایش درمورد اینکه خواندهام برای مجوز تأسیس مطب، مهدکودک و سرای سالمندان و اینها حداقل باید کارشناسی ارشد داشته باشیم، چیزهایی گفتم. آخرسر گفت که دستکم میتوانم مشاورهی قبل از ازدواج بدهم، چون ساده است و خودش هم گاهی اینکار را میکند. تحصیلاتش؟ دقیقاً مطلع نیستم ولی میدانم که دانشجو است اما نه چیزی مرتبط با روانشناسی و روانپزشکی. گاهگداری هم کلاسهای زیست برای دانشآموزان برگزار میکند و از آن راه پول درمیآورد. درجواب گفتم خب من هم گاهی برایم پیش میآید که دوستی درمورد یکی از مسائل زندگیاش از من «م» بخواهد، اما قرار نیست تصور کنم یک «روانشناس» یا «مشاور» واقعیام. نتیجتاً او از اطلاعات عمومی بالایش گفت و اینکه خیلی فروید خوانده است.
در مدرسه، نشریهای راهاندازی کردهایم به نام انعکاس. یک دوهفتهنامه به سردبیری خودم و (احتمالاً) مدیر مسئولیِ خانم مدیر! تا اکنون دو شماره از انعکاس تولید شده و تقریباً یک و نیم ماه است که این ماجرا برای من کلید خورده. نزدیکترین فرد زندگیام سخت در این حرکتِ جدید مرا همیاری میکند. کمکهایش باعث پیشرفت زیادی در نشریه شده و صمیمانه روحیهام را حفظ کرده.
البته رسیدن به نقطهای که دو شماره از نشریه چاپ شود، کار راحتی هم نبود. در واقع کمی سخت بود، با زمانبندیها و جور کردن نوشتههای بچهها و . . اما بخش سختترِ آن، دقیقاً بعد از چاپ شروع شد. ایرادهایی که به متون گرفتند و یا عدم رضایتی که از برخی انتقادها به کادر مدرسه (به طور دقیقتر مدیر) بوجود آمده بود. یک نفر در متن طنزش اشارهای به ماکارونیهای مدرسه کرد و همین یک ایراد بود. غذای غیرمجازی که در مدرسه فروخته میشد، نباید در رسانهی مدرسه چاپ شود و این درست بود. بعد از اینها استرسم زیادتر شد و خب دیگر باید حواسمان را در نوشته بیشتر جمغ میکردیم. روی برخی چیزها ماجراهایی داشتیم. شمارهی دوم که منتشر شد، همهی مطالب قبل از چاپ از زیر نگاه مدیر رد شد. به جز سرمقالهی من که درمورد اتفاقات اخیر پیرامونِ دانشگاه آزاد علوم تحقیقات و کالا شدنِ آموزش بود. چیزهایی شد که محبور شدم متنم را از کانال حذف کنم و به ماندنِ آن در نسخهی چاپی اتکا کنم. (البته ازپیشخوانده نشدنِ سرمقاله صرفاً بخاطرِ کمبود وقت و عجلهای شدن تحویل آن بود، نه از روی قصد و غرضی)
خلاصه . شمارهی دوم هم حاشیهای شد. در این میان فهمیدیم برخی اولیا هم حتی سنگ مسیرمان شدهاند و مانع ایجاد میکنند. نمیدانم هدفشان دقیقاً چیست اما انگار از آنها در میان نیستیم و برای اینکه مچمان جایی گرفته نشود، باید سخت تلاش کنیم که آتو دست کسی ندهیم تا در آموزش و پرورش خرِ مدیر و مدرسه را نگیرند. باور میکنید؟ همهی این اتفاقات برای یک نشریهی کوچک و کوتاه که هدفش انعکاس دادن افکار و دغدغههای دانشآموزان و ارتقا سطح فکری آنان است.
من در چند روز اخیر، از استرس نشریه نتوانستم روی درسهایم تمرکز کنم، زمینهی عصبانیتم فراهم شد و کمی بدرفتاری داشتم و حس میکنم فشار رویم زیاد شده بود. وقتی اینجور دغدغهها پیش میآیند، آدم با خودش میگوید ای کاش کلا همچین ایدهای را ایجاد نمیکردم. نشریه نمیزدیم. نمینوشتیم. درگیر نمیشدیم چون حالا که شدیم، باید ادامه دهیم.
اما کم کم آرام گرفتم. دیدم باید برخی مطالباتم را کنار بگذارم، واقعگرایانهتر مچگیرهای دور و برمان را در نظر بگیرم، ناراحت نباشم که نمیشود هر چیزی را نوشت و تلاش کنم همین رسانهی کوچک هم دست برخی دانش آموزان را بگیرد. چند روز اخیر با شناسایی یک علاقهمند برای ایجاد بخشی که حالتِ داستانهای مصور بگیرد، به من انرژی داد. پیام یکی از بچهها که درخواست ستونِ معرفی کتاب کرد و خودش برایش آماده بود، مرا خوشحال کرد. البته اتفاقات بد همچنان در ذهن من بودند و حرف زدن با آنهایی که از مطالبشان ایرادهای بنیاسرائیلی گرفته شده بود انرژی مرا میگرفت اما سرانجام تلفیق این وجوه مختلف، امید بود. امید به اینکه درکنار همچین مشکلات مسخره و احمقانهای که گاهی تصورش برای یک نشریه درونمدرسهای هم آدم را به تعجب وا میدارد، حرفی برای رشد بقیه داشته باشیم. نشریه هنوز ضعیف است. هنوز ابعاد زیادی میتواند داشته باشد که کشف نشدهاند؛ کار زیاد دارد و تا جا افتادنش بین بچههای مدرسه باید صبر ایوب داشت. آن روز دیدم روی میزی که نشریهها را به طور رایگان میگذاریم تا بچهها بخوانند و دوباره همانجا قرار دهند، دختری نشسته بود! بقیه کیفهایشان را گذاشته بودند و . خلاصه کسی سرسوزنی به آن زحمات اهمیت نداد. شمار کسانی که آنقدر از درس. و کتاب زده نشده باشند که متنی چهارصد پانصد کلمهای را بخوانند، خیلی هم زیاد نیست. بعضی ها فقط عکسها را نگاه میکنند! اما همهی اینها را میگذارم کنار، من تا اینجا آمدهام، به مشکل برخوردم، حساس شدم، از منطقه امن خودم خارج شدهام و دارم چیزهای جدیدی را کشف میکنم. از این سیرِ مکشوفات خوشحالم.
دیروز تولدم بود. الآن دقیقاً هفده سال و یک روز دارم! سالهای قبل روز تولد و جشن تولد و تبریک تولد و همهی این تشریفات برایم بیمعنا بود. طوری که راحت از کنارش میگذشتم و گمان هم میکردم به نقطهی خاصی رسیدهام که روز تولد برایم جذابیتی ندارد. اما این گرایش به بیتفاوتی، طی زمان برعکس شد و حالا حس خوب و شادتری نسبت به متولد شدنم در یک روز خاص دارم. حالا اینکه سالها درگذر اند و اینکه هرسال به همان روز منحصرد بفردِ یادآور زاییده شدنم باز میگردم، نه برایم ملالآور است و نه بیمعنا. درعوض، اکنون «بودن» آنقدر جذاب است که دوست ندارم آن را تلف کنم. البته که خیلی وقتها میکنم، منکر نیستم. بحث این است که ارزش بودن و حسش برای من متعالی تر از پیش شده. و گمان میکنم این مسئله بهسبب تغییراتی است که در سال های اخیر و مخصوصاً سال پیشین تجربه کردهام. حالا دلبستگیها و انگیزههای بیشتری نسبت به پیش دارم. این دلبستگیها گرچه میتوانند محدودیت ایجاد کنند و بند شوند، اما در عین حال بندهایی اند که وجودشان لذتبخش است. به هرحال حالا بنظرم روند زندگی، تغییر نوع و میزان محدودیتهای است که در آنها به سر میبریم. تا اینجا، هفده سال بند شدید خانواده و یازده سال مدرسه بود و در ادامه بندهای قدیمی تا حدی برایم خواهند ریخت و بندهای جدید را انتخاب خواهم کرد.
شروع سن جدیدم برحسب اتفاق با سؤال شروع شده است. سؤالهایی ریز و درشت که برخیهایشان پرسشهای بیپاسخ گذشتهاند و برخی هم مسائل جدیدی که ذهن مرا گاهی به تشویق میاندازند. از همان سؤالهای قدیمی آشنا و پر بحث: دربارهی انسان، جهان، هدف و این قبیل امور.
من به طرز جالبی در ماههای اخیر اکثر سؤالهایم را به «نمیدانم» واگذار کردهام. هرچند ادامهی راه با نمیدانم میسر نیست و لااقل این یکی را خوب میدانم! احتمالاً سال جدید بیشتر به اینها فکر کنم. دغدغهی «کنکوری» شدن البته این هراس را به جانم میاندازد که سؤالاتم را مثل یکی دو ماه اخیر، به حاشیهی درس و زندگی بسپارم و بدون پیشرفتی سن و فضایی نو را آغاز کنم. (که خیلی هم بعید نیست!)
البته زندگی به این سر و سامان یافتگی نسبی و گل و بلبلی نبوده. اشتباهات، غمها و بیانگیزگیهای طولانیای هم چاشنی زندگی فاطمهی سال قبل بود که ترجیح میدهم با نگاه مثبتم بگویم این نقاط منفی به خوبیهای پارسال نمیچربید. اگر هم جایی از حد فراتر میرفت، نهایتاً به رشد شخصیام منجر میشد که در این مسیر از هر چیزی پر اهمیتتر است.
خلاصه با توجه به اینکه تولد من در ماه اول سال رخ داده، انگیزهها و ارادهام در این موقع از سال برای شروعهای قوی و ادامهدادنهای مستحکم، بالاست از سایر مواقع است و این مرا خوشحال میکند :)
تولدم مبارک!
چند دقیقه پیش کامنتی برای پستی دریافت کردم که معرفی یک انیمه بود. انیمه yuri on ice را که در ژانر yaoi (روابط پسر با پسر) است، چند سال پیش در این وبلاگ معرفی کرده بودم. با خواندن این کامنت به یاد آوردم که دیگر طرفدار yaoi نیستم و حتی آن را نفی میکنم.
اما چرا دیگر انیمهی ژانر یائویی نمیبینم؟
نه به خاطر اینکه روابط بین دو پسر را نشان میدهد. نه به خاطر اینکه رابطه احساسی و جنسی دو پسر را نفی میکنم. اتفاقاً برعکس. چنین عقایدی ندارم و از این منظر یائویی را بد نمیدانم.
اما دلیل اصلی اینکه یائویی یک ژانر دروغگو بنظرم میرسد، تصور غلطی است که به نمایش میگذارد. یائویی به ما میگوید پسرهایی که با هم رابطه دارند، شبیه دخترها هستند. آنها ظریف و احساساتیاند. در واقع بنظر من یائویی روابط پسر با پسر را حتی به رسمیت هم نمیشناسد. چون پسرها در این انیمهها شخصیت مستقلی ندارند. اندامهای آنان دخترانه، ظریف و با اغراق است. و به همین دلیل مدتهاست که یائویی نمیبینم.
یائویی یعنی یک دروغ رسانهای و چهرهای غلط انداز از روابط همجنسگرایان مردی که ظریف نیستند. مردهای معمولیاند. آنها بدون نیاز به بدنهای دخترانه، معنا دارند و یائویی این معنا را از آنها میگیرد. همان کاری که رسانه با روابط زن و مرد کرده. ن را ظریف و با اندامهای اغراقآمیز نشان داده و تبِ لاغری و تراشیده بودن اندام را میان دخترها رواج داده. حالا همین اتفاق برای روابط همجنسگرایان در حال رخ دادن است: ساختن تصویری غلط از این گونه روابط و نهادینه کردن آن در ذهن مردم.
قبلاً وقتی به مشکل روانیای بر میخوردم، رفتن به یوتیوب و گوش دادن آهنگ میتوانست برای دفع آن احساسات بدِ ناشی از مشکلاتم کارساز باشد. بلد بودم حواسم را پرت کنم و راحتتر به زندگی روزمره برگردم.
هنوز هم همین کارها را میکنم، اما آنطور که پیش تر آرام میگرفتم، آرام نمیگیرم. دیگر ویدئوهایی که انگیزههایم را در ابعاد مختلف زندگی قلقلک میدادند، نمیتوانند حواسم را به خوبی پرت کنند. دلیل این اتفاق، که بنظرم بخشی از فرآیند رشد است، افسرده شدن من نیست. فکر میکنم یا 1. مشکلاتم بزرگتر و حلنشدنی تر شده یا اینکه 2. واقعبین تر شدهام.
و به احتمال زیادتر، آمیزهای از هر دو در من رخ داده.
نتیجهی این دو، اول از همه تلاش بیشتر من برای یافتن انگیزههای درونی است. اینکه چرا ویدئوی زندگی فردی با حداقل امکانات در یک وَن دیگر حواس مرا از مشکلات پرت نمیکند، ساده است. من یادگرفتهام که زندگی همین مشکلاتی است که دارم، نه ویدئوهایی که میبینم. برای همین بیشتر از خودم میپرسم که - مشکل در واقع چیست؟ - چرا با این مسئله مشکل دارم؟ - حل نشدنش چه آثار بدی بر زندگیام میگذارد؟ - روانشناس میتواند به آن کمکی کند؟ - اگر همه مشکلاتم حل میشد، آیا باز هم راغب بودم که تغییری در اوضاع بدهم؟ - مشکل من سطحی است یا بنیادی؟ - چرا اینقدر دست و پا میزنم؟!
بعضی وقتها یافتن انگیزههای درونیام از حل مسأله حتی مسأله را سختتر نیز میکند؛ چون در فرآیند این شناخت میفهمم چقدر مشکلات بیشتری در دل همین مشکل وجود دارد. شاید این مرا در آن لحظه افسرده تر و درماندهتر کند. شاید هم نه. البته قطعاً مرا واقعبین تر خواهد کرد!
نتیجهی دیگر این دست و پا زدن ها، عملگرا تر شدن نیز است. وقتی به عمق مشکل پی میبرم، وقتی دیگر حالم از اوضاع بهم میخورد، وقتی تمام زندگی روزمرهام تحت الشعاع قرار میگیرد، بالاخره یک کاری میکنم. شاید نه امروز، نه فردا، نه حتی هفته دیگر، اما بالاخره دست به کار میشوم.
اگر هم نشوم، خب ایرادی ندارد، ضربه میخورم، مشکلاتم بزرگتر میشود و مجبورم از عمل نکردن هایم درسی بگیرم!
کمالگرای درونم بعد از خواندن «بارون درختنشین» مرا وا داشت که صبر کنم و چیزی ننویسم چون دلش میخواست اول کتاب «چگونه کتاب بخوانیم» مورتیمر آدلر را بگیرد و کم کم که آن را میخواند، بارون درختنشین را هم بررسی دوبارهای کند و مطلب جذابتر و غنیتری درموردش بنویسد. مطلبی که شاید بتواند یافتههایی فراتر از خوانش اولیه را شامل شود.
اما حالا با اینکه آن کتاب را از کتابخانه گرفتهام و اوایلش را مطالعه کردهام، تعویق در نوشتن برداشتهای اولیه و تجربهام از کتاب را بیهوده تلف کردن وقتم میدانم. هر کتابی سر جای خودش!
(امیدوارم توضیحاتم اسپویل نداشته باشد، درواقع تجربه ناچیزی در نوشتن از کتابها دارم و دقیقاً نمیدانم کجا و کی اسپویل اتفاق میافتد؛ تلاش میکنم نکات برجسته را بگویم و جزئینگری نکنم.)
«بارون درختنشین» اثر ایتالو کالوینو، نویسندهی ایتالیایی، روایت پسری است که بعد از یک اتفاق تصمیم میگیرد دیگر پایش را روی زمین نگذارد! و به همین دلیل میرود بالای درختها زندگی کند. کتاب توسط برادر بارون روایت میشود. برادری که مثل من و شما یک انسان معمولی است و ماجراهای غیرمعمولی برادرش را تعریف میکند؛ از عشقش گرفته تا نوع زندگیاش بالای درختان، از نوجوانی تا بزرگسالی و از عقاید پیشپا افتادهاش تا فلسفهی زندگی بارون.
فلسفهی زندگی او، دقیقاً در خود زندگیاش متجلی شده است. دوری از مردم و همچنان همسو با مردم بودن و دغدغهی آنان را داشتن، از ویژگیهای بارز زندگی او است. ویژگیای که دغدغهی ایجادِ تعادل بین دو کفهی متضادش، بنظر من از آن دغدغههایی است که آدمهای اثرگذار زیاد در زندگی با آن دست و پنجه نرم میکنند!
خواندن بارون درختنشین، حتی خیلی از زوایای زندگی یک نوجوان را میتواند روشنتر کند: گرایشات روحی و جنسی، روح یاغیگری و شاید هم لجبازی. همینطور کتاب عقاید عظیمتر بارون درمورد زندگی را هم در بر میگیرد.
از معرفی خود کتاب که بگذریم، حس من شخصی من پس از خواندن کتاب، یکجور علاقه خاصی به نوع زندگی بارون بود. علاقهای که شاید بگویم به حسادت نیز تبدیل گشت: همزمان با مردم و بدون آنها بودن، مسألهای بیشک حسادت برانگیز است. بنظرم این وضعیت، نقطهای است که از گزندهای اکثر مردم میتوان در امان ماند. و با اینکه در این شرایط مجبوری در غار تنهایی دست و پنجه نرم کنی، کنار آنان نیز هستی.
برای من، این وجه زندگی بارون بسیار پررنگ بود. خیلی جاها دوست داشتم نظر خودش را دربارهی نوع زندگیاش بدانم. دلم میخواست بفهمم وقتی کسی در این راه قدم میگذارد، به چه درصدی از رضایت میرسد.
خلاصه؛ «بارون درختنشین» علاوه بر وادار کردن شما به فکر کردن درمورد تمام موارد بالا، یک داستان جذاب و گیرا و تخیلی را پیش روی شما قرار میدهد.
پ.ن: چهارمین کتاب مطالعه شده از چالش ۱۲ کتاب گودریدز امسال.
پ.ن: ترجمهی مهدی سحابی را خواندم.
قبلاً وقتی به مشکل روانیای بر میخوردم، رفتن به یوتیوب و گوش دادن آهنگ میتوانست برای دفع آن احساسات بدِ ناشی از مشکلاتم کارساز باشد. بلد بودم حواسم را پرت کنم و راحتتر به زندگی روزمره برگردم.
هنوز هم همین کارها را میکنم، اما آنطور که پیش تر آرام میگرفتم، آرام نمیگیرم. دیگر ویدئوهایی که انگیزههایم را در ابعاد مختلف زندگی قلقلک میدادند، نمیتوانند حواسم را به خوبی پرت کنند. دلیل این اتفاق، که بنظرم بخشی از فرآیند رشد است، افسرده شدن من نیست. فکر میکنم یا 1. مشکلاتم بزرگتر و حلنشدنی تر شده یا اینکه 2. واقعبین تر شدهام.
و به احتمال زیادتر، آمیزهای از هر دو در من رخ داده.
نتیجهی این دو، اول از همه تلاش بیشتر من برای یافتن انگیزههای درونی است. اینکه چرا ویدئوی زندگی فردی با حداقل امکانات در یک وَن دیگر حواس مرا از مشکلات پرت نمیکند، ساده است. من یادگرفتهام که زندگی همین مشکلاتی است که دارم، نه ویدئوهایی که میبینم. برای همین بیشتر از خودم میپرسم که - مشکل در واقع چیست؟ - چرا با این مسئله مشکل دارم؟ - حل نشدنش چه آثار بدی بر زندگیام میگذارد؟ - روانشناس میتواند به آن کمکی کند؟ - اگر همه مشکلاتم حل میشد، آیا باز هم راغب بودم که تغییری در اوضاع بدهم؟ - مشکل من سطحی است یا بنیادی؟ - چرا اینقدر دست و پا میزنم؟!
بعضی وقتها یافتن انگیزههای درونیام از حل مسأله حتی مسأله را سختتر نیز میکند؛ چون در فرآیند این شناخت میفهمم چقدر مشکلات بیشتری در دل همین مشکل وجود دارد. شاید این مرا در آن لحظه افسرده تر و درماندهتر کند. شاید هم نه. البته قطعاً مرا واقعبین تر خواهد کرد!
نتیجهی دیگر این دست و پا زدن ها، عملگرا تر شدن نیز است. وقتی به عمق مشکل پی میبرم، وقتی دیگر حالم از اوضاع بهم میخورد، وقتی تمام زندگی روزمرهام تحت الشعاع قرار میگیرد، بالاخره یک کاری میکنم. شاید نه امروز، نه فردا، نه حتی هفته دیگر، اما بالاخره دست به کار میشوم.
اگر هم نشوم، خب ایرادی ندارد، ضربه میخورم، مشکلاتم بزرگتر میشود و مجبورم از عمل نکردن هایم درسی بگیرم!
دلیل اینکه نوشتن این پست خیلی به تعویق افتادن، سُستتر شدن خودم در درسخوندن بود. درواقع وقتی پست قبل رو نوشتم، مریض بودم و دو سه روز درس نتونسته بودم درس بخونم. بعد از اینکه حالم خوب شد هم چون تنبلی بهم رخنه کرده بود، طول کشید تا برگردم به روال سابق.
این پست رو از اون یکی جدا کردم چون اینجا علاوه بر عوامل بیرونی انگیزشی، باید درمورد نظم (دیسیپلین) هم حرف بزنیم. در واقع بنظرم برخی از این عوامل بیرونی با نظم پیوند میخوره.
ادامه مطلبتو پست قبلی گفتم که با واحدهای ۳۰ - ۵ درس میخونم. یعنی سی دقیقه مطالعه، پنج دقیقه استراحت. تو این پنج دقیقه استراحت، آهنگ گوش میدم (که باید حواسم باشه هی ادامهدار نشه)، میرم یه دوری میزنم تو باغ و بر میگردم و نزدیکای غروب چرت میزنم همون پنج دقیقه رو، ذهنم آماده میشه!
این روش حُسنش برای من اینه که احساس خستگی کمتری میکنم و کارها رو با تمرکز بیشتری انجام میدم بعد از هر استراحت. معمولاً چون یکسره نمیشینم، حس اینو ندارم که خیلی درس خوندم، برای همین حفظ میشه خوندنم.
معایبش اینه که اگه برنامه رو مکتوب کنم و دو سه دقیقه عقب جلو بشه، کلا همه چیز بهم میریزه. برای همین تصمیم گرفتم فقط واحد بنویسم. مثلاً ادبیات امروز سه واحد. هر واحد که شروع شد نیم ساعت زنگ بذارم با گوشی. تموم که شد پنج دقیقه زنگ میذارم برای استراحت و . . تا وقتی که واحدهای اون روز تموم شه. شاید بهنظر خیلیا این ماشینوار بیاد، ولی خب من اگه دقیق نباشم، نمیتونم درست درس بخونم.
حالا چرا واقعاً اینقدر انگیزه درس خوندن دارم که این همه برنامهی ریز و درشت براش میچینم؟
ادامه مطلبیکی از تلاشهای مذبوحانهای که میتونستم در سال کنکور داشته باشم، این بود که فضای این جا رو غیردرسی کنم و انگار نه انگار که درسی هست. نتیجهش هم این میشد که بهزور پست بذارم. ولی همچین تلاشی نمیکنم و هرچقدر محتوای بدردبخورِ -یا نخور- مربوط به زندگی روزمرهم برای نوشتن پیدا شد و یا زمانش پیش اومد، پست میکنم تو وبلاگ. (این مقدمههای من به منزلهی هشدار و آگاهیه. چون نمیخوام کسی پستی بخونه که باب سلیقهش نیست، به دردش نمیخوره یا براش حال بهم زنه و.)
ادامه مطلبمن هم مثل اکثر افراد قهرمانهای داستان را دوست دارم. اما نه همیشه. به یکسری آدمبدهای داستان خیلی جذب میشوم. آنهایی که پیشینه عاطفی ضعیف یا آکنده از خشم و بیمهری دیدن دارند. دلم خیلی برایشان میسوزد و موقع خواندن/دیدن آن فیلم/کتاب دوست دارم آدمبد و آدمخوب داستان با هم به توافق برسند یا آشتی کنند. هنگام مبارزه و درگیری، از اینکه کدام را از لحاظ عاطفی حمایت کنم گیج میشوم. همیشه تصمیم سختی است: نوعی دلسوزی ناشناخته برای پیروزی کسی که بخاطر گذشتهاش کارهای بد میکند و تمایل به سربلندی کسی که همیشه کارهای خوب کرده است.
در کتاب فلسفه دوازدهم میخوانیم: «برخی دانشمندان زیستشناس از جمله داروین میگویند . فقط آن دسته از جانداران که تغییرات اندامیشان «اتفاقاً» سازگار با محیط بوده است؛ به حیات خود ادامه داده و رشد کردهاند و اگر در این میان تکاملی رخ داده، اتفاقی بوده است».
این پاراگراف به عنوان مثالی از دیدگاههایی آورده شده که به «اتفاق» باور دارند، یعنی معلولهایی بدون علت. حال اگر سری به کتاب منشأ انواع بزنیم، در اولین صفحات، اصولی که نظریه داروین بر آنها استوار است را میخوانیم. اولین اصل: هر چیزی علت دارد.
اما نمیشود در کلاس چیزی گفت. چون من به اندازه کافی نمیدانم؛ نه آنقدر که بتوانم دیگرانی را که از من هم کمتر میدانند، قانع کنم و هم به دلایلی که خودتان میدانید چرا.
برای مشکل اول، راهحل «بیشتر خواندن» را پیش گرفتهام و برای مشکلات بعدی، «ساکت شدن».
نسبت به این قطعی اینترنت یک حس عجیب و غریبی پیدا کردهام؛ انگار انتظار دارم همه دست از کار بکشند و هیچ کاری پیش نرود. انگار نه انگار باید درس بخوانم یا اینکه فردا مدرسه دارم یا دبیرهایی واقعاً آمادهی امتحان گرفتناند. بهطرز مسخرهای دلم میخواهد هیچ کاری نکنیم تا اینترنت وصل شود. و دوباره زندگی کنیم.
+با دیدن تعداد بازدیدها بیکاری و بیحوصلگی شما را درک میکنم عزیزان :))
آن یک ذره امید کذایی به ساختن و ماندن هم در آخرین روزهای هفتهی «اسارتِ مدرن»، درحال کمرنگ شدن است. داشتم به قبلترها فکر میکردم، به انقلاب. به انقلاب ایرانیها و غیرایرانیها. من زیاد تاریخ نخواندهام اما از همین سال کنکور شروع کرده بودم که کمابیش چیزهایی بخوانم. همیشه دوست داشتم بتوانم انقلاب خودمان را از زوایای مختلف ببینم. (شک کردم که انقلاب خودمان نوشتن اذیتم میکند یا نه، هم بله هم نه) مطمئن بودم که دیدگاهها و افراد بسیاری در خلال این انقلاب یا انقلابهایی دیگر به آینده منتقل نشدهاند. آدمهایی که شاید بهحق هم حرف میزدند. آدمهایی که نشانی زیادی از آنها باقی نیست. افکاری که با غالب شدن یک ایدئولوژی از دست رفتند و هیچوقت به ما نرسیدند. اگر هم رسیدند، رشد نکردند، جوانه نزدند. همچنان بر تاریخنخوانده بودم تأکید میکنم. این تصوری بود که داشتم و گمان میکردم به حقیقت نزدیک است. دلم میخواست تاریخ بیشتر بخوانم که درستی یا نادرستیاش را بفهمم. جزئیاتش را بفهمم. اگر اثری باقی مانده، اگر نشانی از آن افکار درجایی ثبت شده، بهچنگشان بیاورم.
اما حالا بدون اینکه این هدف را انجام داده باشم، در وضعیتی قرار دارم که میتوانم باور کنم فکرم درست بوده. رادیو و تلویزیون از جعل حقیقت پُر اند، درحالیکه که مردم عادی، دغدغههایشان را در کامنتهای دیجیاتو مینویسند. از ناامیدی میگویند، از ایدههایشان، تلاشهایشان. از اینکه دیگر امیدی ندارند. که حتماً برای رفتن تلاش خواهند کرد. که غمگیناند. همهی این کرور کرور آدم هستند و آن زنی که داخل قابل تلویزیون با خبرنگار از «آشوبگرها» حرف میزند هم هست. امام جمعهای که بر باز نکردن اینترنت تأکید میکند هم هست. آرشیوهای این فیلمها لابد باقی میماند. و کسی از طریق کامنتدانی سایت دیجیاتو با یک دکمهی ساده خشم و غم مردم را حذف میکند. آینده چه شکلی میشود؟ کدام اقدامات قرار است تحریف شود؟ کدام واقعیت قرار است انکار شود؟ واقعیت ما یا واقعیت آنها؟ خیلی گنگ است. خیلی گنگ.
برای کنکور «استمرار» لازم است. چیزی که من در زندگی چندان از آن بهره نمیبرم. معمولاً اغلب پروژههای شخصی یا گروهیام درجایی قطع میشوند و بعد با نهیبهای هزارباره، چندوقت بعد، دوباره آنها را شروع میکنم. چندوقت است به خودم میگویم بیا کنکور را یک سدی برای اراده کردن ببین. چیزی که با انتخاب خودت تصمیم به فتحش گرفته باشی، عزمت را جزم کنی و مسیر طولانیاش را بروی. هرچقدر هم کشدار و سخت، خودت را هُل بدهی به جلو. آخر خردادماه سال بعد، باید از خودت بپرسی چقدر از خودت راضی بودی؟ نه از رتبهی احتمالی یا میزان کتابهایی که خواندی و مرور کردی. راضی از «تداوم» و «پایبندی به برنامه». راضی از «قویتر کردن ماهیچهی اراده»؛ کلید به تمام رساندن کارها.
یادآوری: نامهای به آینده.
در بخش «ادبیات» جشنواره نوجوان خوارزمی یک کار ساده برای انجام دادن وجود دارد: تصویرنویسی. «ساده» توصیف کردنِ این مسابقه از حیث مقایسهی آن با جشنواره خوارزمی است که به مراتب آثار مهمتر و مستقلتری میطلبد.
یکی از اتفاقاتی که معمولاً برای بچههای خوشقلم کلاس میافتد، تلاش دبیرها و مسئولان برای سوق دادن آنها به سمت جشنوارههاست. یا حداقل این چیزی است که در مدرسه ما برای من و سایرین اتفاق افتاد و میافتد. من هم مثل هر دانشآموز دیگری که حالوهوای نوشتن در سرش بود و دوست داشت این استعداد را به بقیه نشان بدهد، به هر بهانهای مینوشتم. از همان اول میانهام با شعرهای سنتی و وزندار خوب نبود -توضیحش بماند برای پستی دیگر- و برای شعر نوشتن دلم میخواست حرفهای دبیر ادبیاتم را به صورت یک شعر سپید در بیاورم. دلم میخواست انشاهای خوب مال من باشد و خلاصه، بهترین بودن را حس کنم.
پس مینوشتم. مثل بقیه. البته با خلاقیت و حسوحالِ بیشتر. تا اینکه به همین جشنواره برخورد کردم. نوبت اول ثبتنام کردم و اوضاع بد نبود. شهرستان را بالا رفتم و استان را نه. سال بعد دوباره شرکت کردم. اینبار کلاس نهم بودم، آخرینباری که در این جشنواره شرکت میکردم. سال نهم، سالی بود که بین انتخاب رشته خشکم زده بود. درحال بالا پایین کردن تجربی و انسانی بودم. دربارهی فهمیدن اینکه آیا مسیر سهساله دبیرستان هم به اندازهی رشته آینده برایم مهم است؟ از سالها پیش افکار زیادی را زیر سؤال برده بودم و سال نهم، اولین سالِ جدی زندگی بود که به «جواب» نیاز داشتم. به «انتخاب».
رابطه من و نوشتن هم تحتتأثیر این قضیه قرار گرفت: برای چه مینویسم؟ آیا واقعاً «خوب» مینویسم؟ کسی از نوشتههایم استفاده میکند؟ دلم میخواست که جواب این سؤالها بهاندازهی کافی «خوب» باشد؛ اما به میزان زیادی «مبهم» بود. خاصیت پرسیدن «چرایی» چیزها همین است. مرا در عدمشفافیت فرو میبرد و من آنسال بسیار در این حس بودم. نمیدانستم چرا مینویسم. نهاینکه هیچ ندانم؛ بالاخره از «برای مخاطب نوشتن» و «اثرگذاری» همه صحبت میکنند. اما «چگونه» مینویسم که به این هدف برسم؟ چرا اکنون اینگونه مینویسم و چرا در سبک و سیاق نوشتههای دیگران طبعآزمایی نمیکنم؟
اصلاً از همه اینها مهمتر، من برای زیبایی ادبی متن مینویسم یا برای مفهوم درخشانش؟ میدانستم که «هردو». مشکل اینجاست که کلمات روی کاغذم فقط جنبهی ادبی داشت. مفهوم کلی و جزئیات کلیشهای هم داشت -امکان ندارد که نداشته باشد- اما چنگی به دل نمیزد.
این دورِ آخر جشنواره بود که متنی با حالوهوای بودا و پیشرفتشخصی نوشتم. گفتم که آن زمان زیادی درگیر انتخاب رشته و یافتن جواب بودم. پس موضوع تصویر آنان را با دغدغههای ذهنی خودم آمیختم و غذای حاضر و آمادهای که رو به روی داوران سطحِ شهرستانی گذاشتم، حرف لذیذی بود؛ خودم طعمش را دوست داشتم چون از افکار مشوش و مطالعات جستهوگریختهام برخاسته بود. آنها هم خوششان آمد. آنموقع بود که فهمیدم دیگر چیزی برای عرضه ندارم. هرچیزی که هستم را همینجا خالی کردهام. این یک سالِ تلاش برای شناخت خودم در دو صفحه قطعه ادبی خلاصه شده بود. حالا از کجا ایدهی جدید بیاورم؟
آن روزها علی سخاوتی را بیشتر از هر وقت دیگری میخواندم. از ترکیب هیجانانگیز طنز، سادگی و خلاقیت در نوشتههای مبسوط وبلاگش الهام میگرفتم و دلم میخواست مثل او بنویسم. همانقدر شفاف و پویا. از تلاش او برای یادگرفتن از اتفاقات ساده زندگی پیروی میکردم: از قویتر کردن ماهیچه ذهنم با سؤال پرسیدن، گوارش اطلاعات یا شعر گفتن.
مرحله استانیِ جشنواره رسید. تصویری که ارائه شد را درست یادم نیست. چیزی مربوط به تدریس خلاق و دانشآموزانی با ایدههای مختلف بالای سرشان بود. اگر اشتباه نکنم، خوشحال شده بودم. چون بهطوراتفاقی کلی اطلاعات درمورد «یادگیری» و چگونگی و چراییاش -حداقل از همان سخاوتی- خوانده بودم. هرجور با آن نوشته لعنتی ور میرفتم، نمیتوانستم همزمان آرایههای ادبی موردپسند داوران و افکار گسترده خودم درمورد یادگیری خلاق را که عموماً زبان جدیتر و غیرادبیتری داشت، با هم بیامیزم. خودم را برای این مرحله آماده نکرده بودم و با اینکه کلی حرف برای زدن داشتم، چیز خوبی از آب در نیامد. سرجلسه با خودم فکر کردم کاش فقط به محتوای نوشته نمره میدادند چون از آن جهت از خیلیها جلو میزدم.
بعد از این اتفاق، دیدگاه من در رابطه با چگونگی مرزبندی بین ادبی نوشتن و هدفمند نوشتن، سختگیرانهتر شد: از نوشته صرفاً ادبی لذت نمیبردم و بهنظرم فایدهای نداشت و درطرف مقابل، میدانستم افکاری که خوب با رشتهی کلام پیوند نخورند و بر روح خواننده ننشینند هم امکان دارد به همان اندازه بیفایده بنظر برسند.
واقعاً چه میخواستم؟ میخواهم؟ بالأخره فهمیدم که یکسری «معیار» در کنار یکسری «معنا» و میزان قابل توجهی از «تمرین روزانه نوشتن» آنچیزی است که میتواند مرا به التذاذ ادبی برساند. نه فقط من، بلکه هرکس دیگری. اما داستانِ یافتن این معانی و شکل دادن به معیارهای موردپسند، موردنیاز و بهاندازهی کافی اخلاقی، آنقدر سختتر از یافتن «چرایی» نوشتن است که بقیه عمرم را باید صرفشان کنم. بنظر میرسد در این مسیر طولانی هم باید بنویسم. شاید باید مسیر یافتن معیارها را ثبت کنم، درست نمیدانم. نسبت به سهسال پیش، ساختمان فکریِ نوشتنم محکمتر شده است و فلسفهبافیهای پشتش هم قویتر. اما به فراخور این استحکام نسبیِ زیربنا، به آجرهای مناسبی برای تکمیل بنا نیاز دارم: یک دنیا ابهامِ جدید!
من در مسیری که برایتان تعریف کردم، عادتهای بدی بدست آوردهام. سختگیر شدهام و هر پستی که میگذارم، به خودم امید میدهم که «بهتر میشوی»، «بالاخره یک روز آنطور که شایسته است فکری میکنی و آنچه فکر میکنی را درست مینویسی» و «بالاخره یک وبلاگنویس درستحسابی میشوی که جرأت دارد آدرس وبلاگش را در صفحه گودریدزش قرار دهد».
+ آیا باید از همین حالا آدرس وبلاگم را گودریدز قرار دهم؟ نصیحتکنندهی درون میگوید اگر بنا باشد یک نتیجهی اخلاقی از این متن بگیری، همین خواهد بود. اما اینجا جشنواره خوارزمی نیست و من هم مم به گرفتن نتیجه نیستم و آدرس وبلاگم را نمیگذارم؛ لااقل تا وقتی که از 10 به خودم 5 بدهم.
+وقتی کسی پست را نمیپسندد، دلم میخواهد بپرسم چرا؟ مخصوصاً وقتی که پست درمورد یک تجربه زیسته باشد؛ اینگونه حالوهوای پست هم پویاتر میشود. پس بنویس چرا.
واکنش واقعی من به ماجراهای این روزها، بعد از ناراحت شدن و افسوس خوردن، نادیدهگرفتن بوده است. حقیقت را بخواهید، به این نتیجه رسیدهام که تصمیم ی گرفتن و جبههگیری، انگاری کار من یکی نیست. سال قبل، به مدت کوتاهی فکر میکردم با بیشتر خواندن و بیشتر گوش کردن و بیشتر دیدن میتوانم جبههای برای خودم پیدا کنم اما متوجه شدهام این کار در هر حوزهای برای من جواب بدهد، در ت جواب نمیدهد. در ت نمیتوانم مثل فلسفه به دنبال «حقیقت» باشم. چون هیچکسی آنجا به دنبال آن نیست و این جستوجو فقط زندگی را نفرتانگیزتر خواهد کرد. علاوه براین اگر طرفی را بگیرم و اطمینان نداشته باشم و بعدها از طرفداریام، به خیلیها آسیب بزنم، خب. مسئولیت سنگینی است!
البته بیطرف بودن از نظر خودم مسخرهترین کارِ ممکن است؛ زیرا جهتگیری لااقل به پیشرفت قدمی برمیدارد. اما بیطرفی یعنی س. اما چرا راه منطقیتری بهنظرِ من نمیآید؟
شاید چون زندگی برای من خیلی سادهتر از پیش شده. زندگی بدون عقاید دیندارانه، ندانمگرایانه، بیمعنیانگاریِ متولد شدن و مرگ، همهچیز را برای من سادهتر کرده. دربارۀ خواستههایم با خودم روراستتر شدهام. من نه میخواهم غرور ملیای داشته باشم که زندگیام را سخت کند، نه در پیِ اصلاحِ اجتماعی باشم که خودویرانگر است؛ نه میخواهم به حالِ زارِ این روزها گریه کنم و نه میخواهم قهرمان مردم شوم. دوست دارم زندگی کنم. تا زمانی که زندگیِ بیمعنیام تمام شود. یک جای خوب و یک جای دور از این سرزمین. جایی که آنچیزهایی که دوست دارم را داشته باشم.
شاید این نوشتهها آن جنس نوشتههای به همنزدیککنندهای نباشد که اینروزها انتظارش را داریم ولی حقیقت است. حقیقتِ یک هدفِ واقعی برای زندگیام. اول، فرار از این سرزمین و بعد یک زندگی معمولی. البته نه اینکه خودِ این هم در این شرایط کارِ آسانی باشد؛ اما لابد خیلی آسانگیرانهتر از چیزی است که هموطنان از من انتظار دارند.
چه کنم؟ حقیقت این است که تصمیم گرفتم همان شخصیتی از فیلمها باشم که زندگی معمولیاش را میچسبد. زندگی برای من همینقدر میارزد.
فکر کنم نیاز به توضیح نباشد که قرار نیست دست از شنیدن اخبار و تلاش برای کارهای خوب بردارم. فقط کارِ زیادی از دستم برنمیآید. بیشترین لطفی که میتوانم به خودم بکنم، یک زندگی خوب و معمولی است. و این هدفِ آینده است. مدتهاست هدفم به این تبدیل شده؛ و انگار این روزهای کرخت برای یادآوری خواستههای سطحیام خوب بود.
بعد از مدتی پست نگذاشتن، بهسرم زد که این نگاهِ خواندنیِ آقای اردبیلی را بازنشر کنم:
ما و کرونا
محمدمهدی اردبیلی
«ترس آن بیخی است که خرافات از آن برمیجوشد، میپاید و تغذیه میشود»
#اسپینوزا، رسالهی الهی-ی
فضا بوی مرگ نمیدهد، بوی ترس میدهد. وحشت از بیماری را میشود در همه جا احساس کرد. از گسترش روزافزون ماسکها گرفته تا خلوت شدن تدریجیِ معابر و لغو شدن اجتماعاتِ «غیرضروری!». در میان بیاعتمادی کامل به یک سیستم ناصادق و ناکارآمد و نیز فروپاشی اعتماد اجتماعی، انسانها خود را تنها حامی خودشان میپندارند. اینجا اصالت با فردیت و اصل بقاست: تجربهای شبیه «وضع طبیعیِ» هابز. هر انسان به دیگری به مثابهی تهدید مینگرد. امروز در ایران، ایدهی «انسان گرگ انسان» به وضوح قابل مشاهده است.
آنها که چند روزی است از خانه بیرون نیامدهاند. آنها که در خانه نیز ماسک بر صورت میزنند. آنها که از فرط استعمال الکل و ضدعفونیکننده پوستشان را زخم کردهاند. آنها که همه چیز را میسابند. آنها که با کوچکترین سرفهای در جمع به یکدیگر حمله میکنند. آنها که همیشه به دنبال بهانهای برای تعطیلیاند. آنها که داروخانهها را متمدنانه غارت کردهاند. آنها که دو یا سه ماسک را روی هم میگذارند. آنها که از ترسِ مرگ خودکشی کردهاند. آنها که تمام تمهیداتشان بیهوده است. آنها که با خودکارِ شخصی خود رای دادهاند. آنها که فراموش میکنند. آنها که روابط عاطفیِ انسانی را، بوسه و مصافحه و آغوش را، شرّ معرفی میکنند. آنها که به فوبیا معتادند. آنها که خورهی اخبار و شایعاتند. آنها که فرصتی برای ی وسواسهای ذهنیشان یافتهاند. آنها که فقط میکوشند زنده بمانند اما تاکنون به این فکر نکردهاند که چرا؟ آنها ماییم.
فرداروزی ماجرای #کرونا هم تمام میشود. طبیعت قدرتش را به رخ ما انسانهای از خود مطمئن میکشد و دقیقاً از مجاریِ ارتباطات انسانی، غربالگریاش را انجام میدهد. پیرها و ضعفا را حذف میکند و زمین کمی خلوتتر میشود. و همه چیز به روالِ «طبیعی!» بازمیگردد. طبیعت نفسی میکشد و ماجرایی دیگر آغاز میشود. آن روز روسیاهی به زغال نمیماند و فراموشی همه چیزِ ما را میشوید: ما بیچرا زندگان. آن روز تا چه حد میشود بازهم به لبخندها و بوسهها و آغوشها اعتماد کرد؟ آیا هر تجربهای از این دست، باعث نمیشود ما بازهم، از تمدن، از بشریت، بیشتر قطع امید کنیم؟
پ.ن: برای رفع برخی ابهامات پیرامون این نوشته، فرستهای در کانال «درنگهای فلسفی» منتشر شده است، که اگر دوست داشتید میتوانید بخوانید.
چندوقت پیش در وبلاگ محمدرضا شعبانعلی خوانده بودم که گفته بود بعد از مدتی بخش نظرات پستهای قدیمیاش خود به خود بسته میشود که با اجبارِ پاسخ به نظرات، آنها برایش یادآوری نشوند. میگفت احساس خیلی بدی به پستهای قدیمیاش دارد.
من که بارها از پستهای چندسال قبلِ او هم استفاده کرده بودم، از خواندنِ این حرفها بسیار تعجب کردم. اما بههرحال آدم در هر سطح شخصیت و وبلاگنویسیای که باشد، ناخودآگاه چنین وسواسی میگیرد. شدتش یکسان نیست؛ یکی مثل او اصلاً پستهای قدیمیاش را نمیخواند و یکی مثل من با بعضیهایشان خودش را تنبیه میکند.
مهمترین و شاید آزاردهندهترین بخشِ این فرآیندِ نوشتن و نوشتن و تودهای از نوشتههای قدیمی داشتن، برای من برداشت خواننده است. مثلاً در چند پُست قبل، جملهای نوشتم با این مضمون که من به یک زندگیِ بیمعنی در یک گوشۀ دنیا رضا میدهم. جزئیات زیادی در اینمورد در ذهنِ من وجود داشت. معنایِ «معنیِ زندگی» و معنیِ بهخصوصی که آنجا در نظرم بود در کنارِ اینکه از کشور خارج شدن وماً بیتوجهی به کشور را هم در پی ندارد و بسیاری جزئیات دیگر.
هر روز باید یادآوری شوم که در نوشتن، مسئولیتهای بزرگی دارم. مسئولیت اینکه بدانم سایرین خیلی چیزها را درمورد من نمیدانند.
مسئولیت مهمتر از آن هم این است که بدانم من خیلی چیزها را درباره نوشتههای سایرین نمیدانم.
مسئولیت خیلی مهمتر هم این است که اگر هر برداشتی بهخاطرِ این بیتوجهی پیش آمد، با دیگری مهربان باشم.
طبقِ تجاربِ کوچکی چنین بهنظرم میرسد که هر فردی در گسترش واژگان فارسی، نقش زیادی دارد. نزدیکترین تجربه، همین امروز بود. اولین جلسۀ کلاس آنلاینمان با یک مشکل فنی شروع شد. نیاز داشتم به دبیر بگویم که مشکل از بچهها نیست، اینجا host که شما باشید مشکلی دارد. بهجایِ host، گفتم «میزبان».
هر چندباری هم که نیاز بود از این کلمه استفاده کنم، علیرغم اینکه گاهی خودِ دبیر از «هاست» استفاده میکرد، میگفتم «میزبان». بالاخره بعد از این کلاسی که اتفاقاً امروز خیلی هم وقتمان پایِ دنگوفنگهای اینترنتیاش تلف شد، احساس کردم که واژۀ میزبان بودن در نرمافزارِ zoom، حالا راحتتر در دهانِ بقیه میچرخد.
مشابه این اتفاق بارها برایم افتاده است. حتی از آن طرفِ بوم! کسی در جمعِ کوچکی واژۀ غیرفارسیای را بهکار میبرد که جایگزین فارسی برایش پیدا کردن، آنقدرها سخت نیست. اما همین استفادۀ نابهجا باعث میشود که چند نفر اطراف او هم ناخودآگاه خودشان را با او هماهنگ کنند. شاید بشود اسمش را گذاشت یک جور سرایتِ واژگانی. مثلِ ویروسِ کرونا که بهراحتی از فردی به فرد دیگر منتقل میشود.
همین ویروسِ کرونا ماجرای مشابهی دارد. در انگلیسی میگویند coronavirus چون ترکیب اضافیشان را اینجوری مینویسند. درد از آنجایی شروع میشود که گاهی خبرگزاریهای فارسی (تسنیم و خبرنگاران جوان را دیده بودم و مشابه)، این عبارت را با زبانِ فارسی مطابقت نمیدهند و نمیگویند «ویروسِ کرونا». نمیدانم سوادش را ندارند یا دقت لازم. هرکدام را که نداشته باشند بالأخره یکجای کارشان میلنگد! آنوقت آن آدمی که خیلی به فارسیگوییاش توجهی نمیکند هم دلیلی نمیبیند که نگوید «کروناویروس».
بنظرم بعضی وقتها خیلی راحت میشود از زبانِ فارسی مراقبت کرد. نیازی به صددرصد سرهنویسی نیست. خیلی خیلی راحتتر از این حرفها. شاید با سی ثانیه بیشتر فکر کردن.
بعد از اینکه نوشتۀ پیشین را به پایان رساندم، دلم خواست بازم بنویسم. مطمئنم که بیدرنگ منتشر نخواهم کرد. امروز بدجوری دلم میخواهد بنویسم. دلیلش را هم میدانم. یکی که خیلی خوب مینویسد را یکی دو روز است دارم زیر و رو میکنم. شاید بگویید پس کنکورت چی شد؟ باید بگویم که دیروز تنبل شدم و روزهای پیش خوب بود. امروز هم کمی به گند کشیده شد ولی قول میدهم بقیۀ روز خودم را جمع کنم. فهمیدهام که دردهای آدمهای عادی، بیشتر از اینکه از تنگ بودنِ مغزهایشان باشد، از گشاد بودن نشیمنگاهشان است. هرچقدر هم معمولی باشی، بعضی کارهای خوب را تشخیص میدهی ولی معلوم نیست کِی به آنها عمل کنی. این یک نکته را از کنکور خوب یاد گرفتم و همین یک نکته به هدر دادن پول و زمانم میارزد. به خواندنِ جامعهشناسی بومی میارزد. این جامعهشناسی بومی که میگویم، ایدۀ اصلیِ کتاب جامعه ۳ است. به درسِ پنجم که رسیده بودیم، دبیرمان گفت بچهها، بگذارید از همین الآن روندِ کار را مشخص کنم که درس این درس کمتر گیج بزنید. کلِ مسیر کتاب اینجوری است که اول رویکرد تبیینی را توضیح میدهیم. بعد میگوییم چرا بد است. بهجایش تفسیری را توضیح میدهیم و میگوییم این هم چرا خوب نیست. بعد انتقادی را توضیح میدهیم و آخر هم از دلِ انتقادی میگوییم که چرا به علوماجتماعی بومی-ایرانی نیاز داریم. کلِ مسیر کتاب را اینشکلی در ذهنتان داشته باشید.
آره خلاصه، از کنکور خیلی چیزها یادگرفتم. خیلی چیزها را هم باید یاد میگرفتم ولی هنوز یادنگرفتهام. اما هنوز چهار ماه وقت هست. جای نگرانی نیست. آنها را هم یاد میگیرم. از طریقِ کنکور با گزینهدو آشنا شدم. واقعاً نیازی ندارم در وبلاگم مؤسسه تبلیغ کنم. الآن هم تبلیغ نمیکنم. فقط میخواهم بگویم از گزینهدو چهچیزهایی یادگرفتم. گزینهدو مثل گاج و قلمچی یک مؤسسه کنکور است. اما بنظر من چیزی فراتر از مؤسسه کنکور است. شاید بهتر است بگویم یک مؤسسۀ کنکورِ اصلاحطلب است. نه به معنایِ یاش، به معنایِ لغوی.
یکی از اصلاحات گزینهدو این است که اسامی رتبههای برتر را نمیزند. گاج و قلمچی اینکار را میکنند، نمیدانم به چه هدفی. شاید افزایش رقابت. ولی گزینهدو میگوید این ت را قبول ندارد چون باعث نگرانیِ زیاد میشود. آن پنج درصدی که خوب زدهاند، خوشحال میشوند، انرژی میگیرند، درست. ولی نودوپنج درصدِ بقیه عذاب میکشند. شاید خودشان هم نفهمند ولی دردِ روحی میکشند و توسط بقیه مقایسه میشوند.
در کارنامۀ گزینهدو رتبۀ کشوری و استانی و شهری هست ولی گزینهدو نیازی نمیبیند که عکس و اسمشان را در سایت و کانالش در چشوچالِ بقیه فرو کند.
نمیگویم که همۀ دانشآموزها قبولشان دارند، نه. این دردِ رقابت از موسسهها به بچهها تزریق شدهاست و حالا حتی اگر این موسسهها هم تزریقش نکنند، بچهها تقاضای عکس و رتبه دارند. ولی من با همین یک اقدام عاشقش شدم. با خودم گفتم چه خوب شد اینجا ثبتنام کردی. لااقل پسفردا میگویی یکجایی بودی که کمی بهتر بود. شاید این مسأله، پولهایی که در سیستمِ کنکور ریختی را بپوشاند.
گزینهدو بخشی برای متوسطهاولیها هم دارد: کلاسِ هفتم و هشتم و نهم.
اما تِ متوسطهاول، اصلاً مثلِ متوسطهدوم نیست. بنظرم در دلِ «ارزشیابی»هایی که برای آن دوره گذاشتهاند، یک حرکت ضد کنکوری نهفته است. بهجای اینکه هر دو هفته آزمون تستی برگزار کند، در کلِ سال، هشت نُه تا ارزشیابی برگزار میکنند. آن هم نمره منفی ندارد. روزهایی که وقتم را تلف میکردم، رفتم در سایتشان ببینم دلیلِ این کار چی است. مشاورِ آموزشی میگفت اینکه نمرهمنفی لحاظ کنیم، یعنی کارِ بد را به بچه یاد بدهیم، بعد بگوییم نکُن! اصلاً بچه از ابتدایی هم خودش وقتی سؤالی را بلد نباشد، به روند طبیعی جواب نمیدهد. اما نمرهمنفی گذاشتن برای آزمون، یعنی بهش بگویی اگر غلط بزنی ازت نمره کم میکنیمها! پس الکی جواب نده! بچهای که هنوز شستوشوی مغزی نشده که نمیخواسته الکی بزند. هرچی بلد نبوده را ول میکرده. ولی حالا نگرانیاش بالاتر میرود که غلط نزند. که نمرهمنفی دارد. یک عمر تا کنکور باید تمرین کند که هی غلط نزند. که هر چی را بلد نیست رد بدهد. ولی همکلاسیهای من هنوز این را بلد نیستند. هنوز روی سؤال گیر میکنند. هی میگویم رد بده، وقتت میرود، یکی دو سؤال ارزشش را ندارد. اما بد یادش دادهاند. یادش دادهاند نمرهمنفی دارد. حالا خطای کاذب میدهد. همانها که بلد هست را هم شک میکند. در دامِ بازیِ کنکور میافتد. رتبههای گاجش میآید و اعصابش خرد میشود. گزینهدو را بخاطر این چیزها دوست دارم. اینکه به این سیستم کمک میکند، درست. ولی اگر خوب نگاه کنی، درحالِ اصلاح سیستم است. چیزهای دیگری هم دارد که باید هر کسی خودش کشف کند. شاید بعد از کنکور و قبل از بستن پروندهاش، بیشتر از مزیتها و معایبش برایتان گفتم.
.
سلام آقای میتی.
فیلمها و کتابهای زیادی به افرادِ رویاپرداز پرداختهاند. آدمهایی که در آنی از جایی که در آن حضور دارند، گسسته میشوند و در لحظۀ دیگر، سر از جهان تخیل درمیآورند. آدمهایی مثل من، شما و سایرِ آدمهای معمولیِ اطرافمان. فیلمها و کتابهای زیادی در اینمورد بودند ولی فیلمی که شما در آن بودید، بدجور برایِ من واقعی جلوه کرد.
رویاهای شما بهشدت غیرقابلباور بودند؛ درست مثلِ مالِ من. یک رویای رو به پیشرفت، رو به «یک کسی شدن» در سریعترین زمان ممکن. در یک آن.
یادم است صحنهای بود که در آن درحالِ صعود به قلّه بودی. مدیرِ جدید چیزی پرت کرد سمتت و از رویا درآمدی. خوب آن حس را میدانستم. بعضی وقتها یک بخشی از من نقشِ آدم مدیر را بازی میکند. حواسش هست که اگر اعضای مدرسه یا خانه نزدیک شدند، دستم را بگیرد و مرا زود فراری دهد. مبادا این رازِ همهگیر آشکار شود.
عاشق صحنههایی بودم که بهسادگی درموردِ زنی که فقط چند لحظه دیده بودی خیالپردازی میکردی. اوه، معلوم نیست من برای چند نفر چنین خیالپردازیهایی کردهام! حسابش از دستم در رفته! بعضی وقتها همینکه آدمها را میبینم، در ذهنم تا چندسال بعدمان را هم تصور میکنم. فرق نمیکند شخصیتی از فیلم باشد یا یک همکلاسی جدید. گاهی تا هفتهها با همان تصور زندگی میکنم و بعد که خودِ واقعیشان را کشف میکنم، به خودم نهیب میزنم. رویا. خیال. وهم. بکش بیرون.
پسزمینۀ لپتاپم، عکسِ وقتی است که در جاده میدویدی: یک مردِ معمولی که به ماجراجویی میرود. سرنوشت همۀ ما آدمهایی معمولی این نیست که مثل شما روزی به ماجراجویی برویم، نه. همه به آنجا نمیرسند. ولی همه توجهِ حداقل یک آدم را جلب میکنیم. درست همانطور که شما با کارِ مداوم توجهِ بهترین عکاس مجله را جلب کردی؛ با معمولی بودنت.
منتظر دریافت پاسخ نیستم، در همان دو ساعت حرفهای زیادی برایم داشتی.
ارادتمند شما؛
فاطمه.
پ.ن: این نامه برای شرکت در بازیِ وبلاگیِ نامۀ به یک شخصیت خیالی نوشته شده است. دوست داشتم به یک شخصیتِ واقعی نامه بنویسم ولی اینکار تنها قانونِ بازی را میشکست. آن یکی بماند برای زمانی دیگر.
اگر دوست داشتید، شما هم بنویسید.
درباره این سایت